محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

پسر مامان

بخاطر پسرم . . .

چند روزه تصمیم گرفتم دیگه نیام سر کار، بخاطر تو پسر گلم احساس می کنم خیلی اذیت می شی و من سلامتی و راحتی تو رو با هیچ چیز عوض نمی کنم امیدوارم تو هم راضی باشی و من هم تصمیم درستی گرفته باشم دوستت دارم مامانی     ...
3 مرداد 1390

اولین دندون پسرم

١٩/١١/١٣٨٩ اونروز دایی از کربلا برگشته بود و ما رفته بودیم واسه دیدنش. ناهار دعوت بودیم ولی بابا علی خیلی دیر کرد و ما وقتی رسیدیم که همه ناهار خورده بودن. خلاصه ناهار و خوردیم اما از بعد از ناهار تو شروع کردی به بیقراری و تا پایان روز همش بهونه گرفتی،‌من هم نمی دونستم چکار باید بکنم و واقعا کلافه و سردرگم بودم . فردای اون روز هم به همین شکل گذشت و من تا آخر شب فقط تو رو توی بغلم نگه داشتم و خیلی نگرانت بودم آخه باباتم رفته بود ماموریت و من تنها بودم...   ٢١/١١/١٣٩٠ داشتم باهات بازی می کردم که یکدفعه دستمو گرفتی و بردی سمت دهنت یکدفعه احساس کردم یه چیز نوک تیز کوچولو خورد به دستم ،‌...
1 مرداد 1390

نکات تربیتی4

نكته چهارم: اگر انتظارهای تربیتی، بیش از حد توان و استعداد کودک باشد، اثر معکوس دارد. از این رو، محرک ها و خواسته های تربیتی را بجا، متناسب و در حد پذیرش مطرح کنید.   ...
28 تير 1390

تولد

١٣/٠٦/١٣٨٩ ساعت ٥ صبح از خواب یبدار شدم، همه بیدار بودند و داشتند سحری می خوردند،شب خوبی نداشتم. با کلی استرس خوابیدم.... ١٣/٠٦/١٣٨٩ ساعت ٥ صبح از خواب یبدار شدم، همه بیدار بودند و داشتند سحری می خوردند،شب خوبی نداشتم. با کلی استرس خوابیدم چون قرار بود تا چند ساعت دیگه نی نی کوچولوم بدنیا بیاد.بعد از خوردن سحری آماده رفتن شدیم من که به خاطر عمل جراحی از شب قبل چیزی نخورده بودم یه کم سرگیجه داشتم. آژانس به موقع اومد و سوار شدیم. ساعت ٦:٠٠ صبح الان جلوی در بیمارستانیم//بیمارستان مرکزی شرکت نفت// از جلوی در راهنمایی شدیم به بخش ٣ خیلی زودتر از اونکه فکر می کردم کارهای پذیرش انجام شد و بستری شدم و کمتر از نیم ساعت بعد تو اتاق عم...
25 تير 1390

خواب حضرت ابوالفضل(ع)

٢٥/٠٩/١٣٨٩ عاشورا اونروز از صبح که از خواب پاشدم ناخودآگاه محمد حسین رو ابوالفضل صدا می کردم،‌اصلا ارادی نبود هر دفعه خواستم صداش کنم اسم ابوالفضل اومد تو دهنم.بعدشم  آماده کردمش تا بریم بیرون واسه عزاداری و نماز ظهر عاشورا. ٢٥/٠٩/١٣٨٩ عاشورا اونروز از صبح که از خواب پاشدم ناخودآگاه محمد حسین رو ابوالفضل صدا می کردم،‌اصلا ارادی نبود هر دفعه خواستم صداش کنم اسم ابوالفضل اومد تو دهنم.بعدشم که آماده کردمش تا بریم بیرون واسه عزاداری و نماز ظهر عاشورا. تو راه چون لباس سقا تنش کرده بودم هرجا می ایستادم همه باهاش بازی می کردند و اسمش رو ازم می پرسیدند و من باز هم ناخودآگاه می گفتم: ابوالفضل تا شب هم همینجوری بود...
25 تير 1390

احساس خوب مادر بودن

١٥/٠٤/١٣٩٠ امروز خیلی دیر از سر کار برگشتم تمام روز داشتم به تو پسر گلم فکر می کردم بابا می گفت امروز با بغض از خواب بیدار شدی و تمام روز بهونه می گرفتی منم با وجود اینکه گرما و خستگی کار کلافه ام کرده بود ولی بی تاب رسیدن به خونه و بغل کردن تو بودم. متاسفانه ماشین هم گیرم نیومد و مجبور شدم با اتوبوس بیام . تمام راه دلم می خواست بال داشتم و تا خونه پرواز می کردم اما ..... بالاخره رسیدم خونه تا طبقه چهارم دویدم و دیگه نفسم بند اومده بود دست کردم تو کیفم ولی کلیدهامو پیدا نکردم ناچار شدم زنگ بزنم همینکه صدای زنگ تو خونه پیچید تو از پشت در بلند گفتی : مامان!!! انقدر هیجان زده شدم چون اولین باری بود که کلمه مامان&n...
25 تير 1390

پسر تنبل من

٢٢/٠٤/١٣٩٠ پسرک نازم امروز تونستی بدون کمک روی چهار دست و پات وایسی همه هم سن و سالات تو فامیل کم کم دارن از دیوار میگیرن و راه میرن اما تو تازه امروز تونستی خودتو روی چهار دست و پات نگه داری البته من کاری به حرف دیگرون ندارم بالاخره هر بچه ای خصوصیات خودشو داره منم میزارم به حساب تنبلی پسرونه ات.... دلم خیلی برات غش میره وقتی روی دستهای نحیف و کوچولوت بلند میشی و بعد یکمرتبه جفت زانوهاتو بلند می کنی و با تعجب سرتو میندازی پایین و از زیر شکمت پاهاتو نگاه می کنی، بعد از چند ثانیه هم خسته میشی و سرتو میزاری زمین... اولین دفعه هم که این کارو کردی نگاه همه کردی و از ته دل جیغ کشیدی و همه برات کف زدن تو هم یهو ترسیدی و گریه کردی &...
25 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد