محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پسر مامان

پسر که باشی؛خیلے زود میفهمے همه چیز را در آغوش من جا گُذاشتے..

پسراست دیگر.... بلندپرواز و رویایی.... گاهی از سنگ سخت تر، گاهی از گل نازک تر.... به دست می آورد و از دست میدهد... می خندد بلند و اشک می ریزد بی صدا.... اسمش را خدا نیاز گذاشته است.... باید آدمی کند... و حوایش را به هوس نفروشد... باید شکست بخورد تا عبرت بگیرد.... مسولیت دارد... باید روزی مرد بشود... و چقدر سخت که مرد، مردانگی به دنبال دارد... گاهی در بچگی مرد می شود... به تنهایی... درکوچه پس کوچه های بدبختی.... گاهی در جوانی... کنار پیرمرد سیگار فروشی که می تواند غم را از چشم بخواند... و گاهی هم در بزرگسالی... وقتی خوشبختی را از دست بدهد... وقتی غم ببیند... پسر که باشی باید شانه هایت سکانس های فراوان ببی...
14 مهر 1392

مکالمه های مامان و پسری

رفتیم بیرون محمد حسین یه اتوبوس بزرگ اسکانیا دیده با تعجب نگاش می کنه و از من می پرسه: مامان این قطاره؟ من در حال اس ام اس زدن و بدون نگاه کردن به محمد حسین: نه محمد حسین با همون لحن و آهنگ قبلی: مامان این قطاره؟ من: نه!!! محمد حسین باز به همون شکل:مامان این قطاره؟ من:نه!!!!!! محمد حسین با صدای بلند و از سر عصبانیت: مامان میگم این قطاره؟ من که دیگه حوصله جواب دادن نداشتم گفتم: آره قطاره محمد حسین با همون لحن آروم قبلی: آخه این کجاش قطاره مامان من: محمدحسین در حالی که بدو بدو از من دور می شد: ...
30 شهريور 1392

تولد مهد کودک

دو تا پست تو یک روز اونم مامان فهیمه!!!!!!!!!!!! گفته بودم قراره واسه محمد حسین تو مهد کودک جشن تولد بگیریم که البته همزمان با تولد امیر علی یکی دیگه از بچه های مهد شد طبق معمول همه مهمونی ها محمد حسین اصلا همکاری نکرد و دائم گریه می کرد من که دیگه به این وضعیت عادت کردم و اگه جایی برم و محمدحسین گریه نکنه حتما باید به دکتر نشونش بدم  این چند تا عکس هم از بین همه عکس های محمد حسین که داشت گریه می کرد انتخاب شده و نسبت به بقیه بهتره   میز تولد کوچولو   پریناز/سپهر/آرشیدا محمدحسین/امیرعلی محمدحسین با چشم گریون   کیک تولد         ...
24 شهريور 1392

محمد حسین و آتلیه

این عکسها به مناسبت تولد سه سالگی محمد حسین گرفته شده هرچند همکاریش خیلی کم بود ولی عکسها قشنگ شده.  از مامان محمد حسین با این همه کم کاری بعیده نه؟!!!!!!؟                                   ...
24 شهريور 1392

تو ماهی من ستاره!!!!!!!!!!!!

دیشب موقع خواب محمد حسین شروع کرد سر به سر من گذاشتن بچه ام از خودش یه بازی اختراع کرده بود و همش با خنده  و ذوق و شوق اسم های مختلف رو من میگذاشت مثلا میگفت مامان تو خاله لیلا هستی و بعد کلی می خندید منم سر به سرش میگذاشتم و یه اسمی روش می گذاشتم مثلا محمد به من میگفت مامان تو عمو سرویس (راننده سرویس اداره) هستی و من هم بهش می گفت تو خاله فخری ( مربی مهد کودکش) هستی خلاصه بچه ام کلی می خندید و بهش خوش میگذشت تا اینکه بعد از نیم ساعت دیگه خسته شد و آروم  و بی صدا تو رختخوابش دراز کشیده بود چند دقیقه بعد برگشت سمت من و خیلی آروم توی گوشم گفت:  تو مامان فهیمه ای من محمد حسینم تو ماهی من ستاره ام فکر کنید!!!!! ...
18 شهريور 1392

تولد 3 سالگی

  امروز چه روز خوبیه خونه شده چ ه روشن پر از صدای بچه هاست روز تولد من امروز همه دوستای من تو خونه ی ما هستن همه کنار همدیگه نزدیک من نشستن شمعا رو من فوت می کنم تا صد سال زنده باشم کنار مادر و پدر همیشه پاینده باشم شمعا رو من فوت می کنم تا صد سال زنده باشم کنار مادر و پدر همیشه پاینده باشم کاغذای رنگ و وارنگ تو خونه کرده غوغا بادکنکای جشن من قشنگه قد دنیا دوستم به من هدیه دادن یه توپ رنگی رنگی هیشکی تا حالا ندیده هدیه به این قشنگی هدیه به این قشنگی امروز چه روز خوبیه خونه شده چ ه روشن پر از صدای بچه هاست روز تولد من امروز همه دوستای من تو خونه ی ما هستن همه کنار همدیگه نزدیک من نشستن شمعا رو من فوت می کنم تا صد سال زنده باش...
13 شهريور 1392

مادرانگی

به چشمهات که نگاه می کنم به حرفهات که گوش میدم به راه رفتن و حرکاتت که خیره می شم دلم میگیره واسه روزهایی که به سرعت میگذرند و من فرصت نمی کنم واسه ثانیه ثانیه اش شکرگذار باشم دروغ نگم همش کمبود وقت نیست یه وقتهایی یادم میره فکر میکنم همه این خوشبختی حاصل تلاش خودمه خیلی مغرور نگاهت می کنم و میگم چه پسری بزرگ کردم...... گاهی اوقات یه تلنگر لازمه تا همین طور بیخیال از کنار نعمت هایی که داریم نگذریم خدایا منو ببخش که این مادر بودن منو محو زیر و بم خودش کرده که نمی تونم قبول کنم مهربون تر از من هم نسبت به این موجود کوچولو هست خدایا منو ببخش به خاطر این که گاهی اوقات به بچه های بیمار و مادرانشون با ترحم نگاه می کنم و فکر می کنم ا...
11 ارديبهشت 1392

اولین روز مهدکودک

امروز 5 اردیبهشت 1392 صبح به عشق همراهی با محمدحسین همه نازش رو خریدار شدم تا مبادا گریه کنه و ... منتظر سرویس که ایستاده بودیم پسرکم هم خوابش می اومد و هم سردش شده بود ولی خوشحال بود از اینکه با مادرش همراه شده ساعت حدود 7 بود که رسیدیم بیمارستان و بعد از یه صبحونه مختصر با خاله لیلا و دخترش راهی شدیم تا این تجربه جدید برای هر دومون رقم بخوره از بیمارستان تا مهدکودک با شیطنت و بدو بدو قدم برمی داشت وقتی هم که رفتیم داخل هنوز خیلی بیتابی و غریبی نمی کرد خانم مربی که توضیحات اولیه رو بهمون گفت بلند شدیم که بیایم و اون موقع تازه بچه ها فهمیدند موضوع چیه و شروع کردن به گریه کردن  از اونها بدتر روحیه خود من بود هرچند دوست ندارم مح...
5 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد