امروز 5 اردیبهشت 1392 صبح به عشق همراهی با محمدحسین همه نازش رو خریدار شدم تا مبادا گریه کنه و ... منتظر سرویس که ایستاده بودیم پسرکم هم خوابش می اومد و هم سردش شده بود ولی خوشحال بود از اینکه با مادرش همراه شده ساعت حدود 7 بود که رسیدیم بیمارستان و بعد از یه صبحونه مختصر با خاله لیلا و دخترش راهی شدیم تا این تجربه جدید برای هر دومون رقم بخوره از بیمارستان تا مهدکودک با شیطنت و بدو بدو قدم برمی داشت وقتی هم که رفتیم داخل هنوز خیلی بیتابی و غریبی نمی کرد خانم مربی که توضیحات اولیه رو بهمون گفت بلند شدیم که بیایم و اون موقع تازه بچه ها فهمیدند موضوع چیه و شروع کردن به گریه کردن از اونها بدتر روحیه خود من بود هرچند دوست ندارم مح...