محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پسر مامان

سبک شدم

دیروز بد بود حالم. روحم، جسمم، فکرم... اینو کشیدی با همون سواد دست و پا شکسته نوشتی "بر مامان/ ینو مامان م" می خواستی بنویسی اینو برای مامانم کشیدم. سبک شدم. دوستت دارم 95/10/11 ...
12 دی 1395

وقتی که از کبوترها هم نمی‌گذری ...

هزارجور آدم با هزار خُلق و خَلقِ مختلف می‌آیند و در صفای صحنت مقیم می‌شوند ... چه فرق دارد برای تو اما ... نازِ آن مست ... یا نیازِ این دست ... وقتی که از کبوترها هم نمی‌گذری ...                                                             جای همگی خالی...... ...
2 شهريور 1395

جشنواره شکوفا

وبلاگ پسرم تو جشنواره شکوفا رتبه دوم شد/ داستان از این قراره که خاله زهرا تو یکی از سرای محلات تهران مشغول به کار هستن/ یه روز با من تماس گرفتند و در مورد جشنواره و بخش وبلاگ نویسی یه توضیحاتی دادند و من هم آدرس وبلاگ شمارو به ایشون دادم تا از طرف ما تو مسابقه ثبت نام کنند / روز 22 بهمن از دبیرخانه جشنواره با من تماس گرفتند و گفتند وبلاگ محمدحسین برگزیده شده/ برای روز شنبه 25 بهمن هم مراسمی در کتابخانه ملی تهران برگزار شد که خب من هم شرکت کردم/ و اینگونه بود که ما رتبه دوم شدیم البته به لطف خدا و خاله زهرای عزیز
26 بهمن 1393

خاطره کوچولو

* هروقت موبایل من دستت میفته می ری تو قسمت تنظیم ساعت و همه ساعتهایی که کوک کردم خاموش می کنی بعد با یک ژست پیروزمندانه خیلی آروم با خودت می گی : آخ جون دیگه مامانم نمیره سر کار * از سر کار که می رسم دستهاتو باز می کنی، دور گردنم حلقه می کنی و محکم فشار می دی می گی خستگیت در شد عزیز دلم و من همه خستگیهام پر پر می شن * چند تا دوست تو بلوک داری که از تو بزرگترن ولی میان خونه ما و با هم بازی می کنید  هر وقت تو بازی کم میاری یا یکیشون سربه سرت می ذاره سریع دستت رو میذاری تو گوشت مثلا که بی سیم داری و بلند یه جوری که من بشنوم میگی: الو قربان .. و من هر جایی که باشم باید جوابتو بدم که بله قربان بفرمایید و تو هم با همون قیا...
15 تير 1393

دختر بهاری ما ...

این خانوم خانوما که مشاهده می فرمایید دختردایی محمدحسین جونه که خدای مهربون اونو تویه روز بهاری به ما هدیه داده. از اونجایی که در بین نوه های ما تا حالا جنس لطیف (خانوم خانوما) دیده نشده و فقط محمدحسین و سه تا پسرخاله های ورووجکش بودند ایشون (فاطمه خانوم) با تشریف فرماییشون از آسمون قدمهاشونو رو قلب ما گذاشتند و هنوز روزهای عمرشون دو رقمی نشده همه رقمه سوگلی نوه ها شدند. ایشالا همیشه سالم و تندرست باشه ... ...
10 خرداد 1393

مکالمه های مامان و پسری

رفتیم بیرون محمد حسین یه اتوبوس بزرگ اسکانیا دیده با تعجب نگاش می کنه و از من می پرسه: مامان این قطاره؟ من در حال اس ام اس زدن و بدون نگاه کردن به محمد حسین: نه محمد حسین با همون لحن و آهنگ قبلی: مامان این قطاره؟ من: نه!!! محمد حسین باز به همون شکل:مامان این قطاره؟ من:نه!!!!!! محمد حسین با صدای بلند و از سر عصبانیت: مامان میگم این قطاره؟ من که دیگه حوصله جواب دادن نداشتم گفتم: آره قطاره محمد حسین با همون لحن آروم قبلی: آخه این کجاش قطاره مامان من: محمدحسین در حالی که بدو بدو از من دور می شد: ...
30 شهريور 1392

تولد مهد کودک

دو تا پست تو یک روز اونم مامان فهیمه!!!!!!!!!!!! گفته بودم قراره واسه محمد حسین تو مهد کودک جشن تولد بگیریم که البته همزمان با تولد امیر علی یکی دیگه از بچه های مهد شد طبق معمول همه مهمونی ها محمد حسین اصلا همکاری نکرد و دائم گریه می کرد من که دیگه به این وضعیت عادت کردم و اگه جایی برم و محمدحسین گریه نکنه حتما باید به دکتر نشونش بدم  این چند تا عکس هم از بین همه عکس های محمد حسین که داشت گریه می کرد انتخاب شده و نسبت به بقیه بهتره   میز تولد کوچولو   پریناز/سپهر/آرشیدا محمدحسین/امیرعلی محمدحسین با چشم گریون   کیک تولد         ...
24 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد