محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

پسر مامان

پسر که باشی؛خیلے زود میفهمے همه چیز را در آغوش من جا گُذاشتے..

پسراست دیگر.... بلندپرواز و رویایی.... گاهی از سنگ سخت تر، گاهی از گل نازک تر.... به دست می آورد و از دست میدهد... می خندد بلند و اشک می ریزد بی صدا.... اسمش را خدا نیاز گذاشته است.... باید آدمی کند... و حوایش را به هوس نفروشد... باید شکست بخورد تا عبرت بگیرد.... مسولیت دارد... باید روزی مرد بشود... و چقدر سخت که مرد، مردانگی به دنبال دارد... گاهی در بچگی مرد می شود... به تنهایی... درکوچه پس کوچه های بدبختی.... گاهی در جوانی... کنار پیرمرد سیگار فروشی که می تواند غم را از چشم بخواند... و گاهی هم در بزرگسالی... وقتی خوشبختی را از دست بدهد... وقتی غم ببیند... پسر که باشی باید شانه هایت سکانس های فراوان ببی...
14 مهر 1392

من برگشتم سر کار

پسر گلم خوشبختانه بدون دردسر تونستم دوباره برگردم سر کار البته تا زمان اومدن حکم یه چند ماهی طول میکشه که دیگه ناگزیرم بپذیرم چون مراحل اداری رو طی می کنه  تا اونموقع هم من حتما با کار جدید کنار میام ممنون که دعام کردی پسرکم دوستت دارم 
11 مهر 1391

باز هم بخاطر پسرم ...

سلام پسرکم الان که دارم این پست رو می نویسم دقیقا 1 سال و 2 ماه و 5 روز از نوشتن پستی با عنوان "بخاطر پسرم" میگذره  تو اون پست نوشته بودم که دیگه نمی خوام برم سر کار بخاطر تو پسر گلم اما حالا بعد از 1 سال و 2 ماه و 5 روز که شما دیگه بزرگ شدی و مثل اونموقع به من وابسته نیستی تصمیم گرفتم که دوباره برگردم سر کار و اینبار هم صلاح شما و خودم و بابایی رو در نظر گرفتم البته امیدوارم بیمارستان هنوز جایی برای من داشته باشه و بدون دغدغه منو بپذیرند( خیلی روم زیاد شد نه!!)   فردا می خوام برم و با رئیس بیمارستان صحبت کنم دعام کن مامانی تا هرچی خیره برامون پیش بیاد ...
8 مهر 1391

همه اون چیزی که از یکبار دیدار تو ذهنم مونده

گاهی وقتها پیش میاد یک نفر رو فقط یه بار می بینی و بعد از چند وقت یهو می شنوی که طرف فوت کرده انگار دنیا رو سرت خراب می شه وآرزو می کنی که کاش هیچوقت ندیده بودیش ! داستان از این قراره که من حدود 5 - 6 ماه پیش می رفتم باشگاه تو این مدت با یه خانمی که دوسال از من بزرگتر بود دوست شده بودم این خانم هم مثل من تو بیمارستان کار می کرد البته ایشون پرستار بودن و تو بخش نوزادان یه بیمارستان دیگه کار می کردند می خوام بگم آشنایی منو ایشون فقط در حد همون یک روز در میون باشگاه بود  این خانم پرستار که از نظر من فوق العاده خانم پر انرژیی بودند صاحب دو تا بچه بود یه دختر 9 ساله و یه پسر 4 ساله در تمام مدتی که باشگاه می رفتم یکبار پیش اومد که این خانم ...
20 مرداد 1391

دم در خونه بچگیم

گاهی وقتها با خودم فکر می کنم این که برات می نویسم مثلا امروز یاد گرفتی بگی مامان یا اینکه خودت از پله بالا میری یا هرچیز دیگه ای که تو این وبلاگ نوشته میشه آیا همین قدر که برای من جذاب و قشنگه سالهای بعد برای تو هم زیبا  و دوست داشتنی خواهد بو یا نه؟  حتی بعضی وقتها به سرم میزنه که دیگه ادامه ندم و برات ننویسم و از خاطرات دوران کودکیت بسنده کنم به همین عکسهای تو آلبوم و کامپیوتر و یا خاطراتی که تو ذهنم برات جمع کردم  گاهی هم با خودم فکر میکنم اگه خاطرات و اتفاقات کودکی خودم هم همین طور نوشته شده بود آیا امروز از خوندنشون لذت می بردم؟ به اینجا که میرسم عزمم رو جزم میکنم و با خودم میگم هرچند کار سختیه و بعضی وقتها به خاطر...
5 مرداد 1391

حتما بخونید

هرچند نوشتن اتفاقات هفته قبل برام اصلا خوشایند نیست ولی می نویسم تا مامانهای دیگه بخونند و بیشتر مواظب دلبندشون باشند دکتر گفت: roseola تا حالا اسمشو نشنیده بودم، پرسیدم یعنی چی؟ گفت یه بیماری ویروسی با تب بالا و بثورات پوستی که اگه مراقبت نکنی تو فاز تب تشنج ایجاد می کنه ولی اگه مواظب باشی ... چهارشنبه ساعت 8 شب وقتی از قطار پیاده شدیم تقریبا همه چی خوب بود محمد حسین هم هیچ مشکلی نداشت تا رسیدیم خونه. تو خونه وقتی خواستم لباسهاشو در بیارم تا یه دوش مختصر بگیره و خستگی سفر از تنش دربیاد متوجه شدم تمام تنش داغ و ملتهبه عجیب اینکه اصلا دست و پاهاش و یا حتی سر و صورتش گرم هم نبود بلافاصله آبتنی کرد و لباسهاشو پوشوندم و شامشو دادم ...
1 ارديبهشت 1391

محمد حسین و اوریون بعد از زدن واکسن اوریون

١٣٩٠/٠٧/٠٦ بعد از گذشت حدود سه هفته پر استرس از زدن واکسن MMR که تقریبا می تونم بگم یک روز بدون تب و بیقراری برای پسرم نگذشت حالا فقط اوریونو کم داشتیم که سرو کله اش پیدا شد و محمدحسین لاغر مامان حسابی لپو و تپلی شد ...
4 آذر 1390

قدم به قدم

ترسیدی ولی به روت نیاوردی نگاه همه کردی یه قدم دیگه برداشتی خوردی زمین، محکم، قند تو دلم آب شد تو دلم میگم قدم به قدم باهات میام تا راه بری پسرک شیرینم ، تا زمین نخوری که نمیتونی از زمین بلند شدن رو یاد بگیری پس آروم باش و قدم بردار محکم ،مردونه. دست میبری لابلای موهای بور و پریشونت تعادلت رو بهم میزنه دوباره میفتی همه می خندن، تو هم، منم، بابا بلندتر از همه می فهمم تو دلش چه خبره وقتی بلند می خنده یعنی قلبش داره تند میزنه یعنی نگرانته میانه - 29 مهرماه 1390 – اولین راه رفتن ...
11 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد