محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

پسر مامان

روز مادرمبارک

فرزندم ... روزی از روزها مرا پیر و فرتوت خواهی دید ... و کارهایم را غیر منطقی !! در آن وقت لطفا به من کمی وقت بده و صبر کن تا مرا بفهمی ... هنگامی که دستم میلرزد و غذایم بر روی لباسم میریزد، هنگامی که از پوشیدن لباسم ناتوانم ، صبر کن و سالهایی را به یاد آور که کارهایی که امروز نمیتوانم انجام دهم، به تو یاد میدادم .... اگر دیگر جوان و زیبا نیستم ؛ مرا ملامت نکن و کودکی ات را به یاد آور که تلاش میکردم تو را زیبا و خوشبو کنم ... اگر دیگر نسل شما را نمیفهمم به من نخند ! ولی تو گوش و چشم من برای آنچه نمیفهمم باش ... من بودم  که ادب را به تو آموختم من بودم که به تو آموختم چگونه با زندگی روبرو شوی پس چگونه امروز به من ...
18 فروردين 1394

مادرانگی

به چشمهات که نگاه می کنم به حرفهات که گوش میدم به راه رفتن و حرکاتت که خیره می شم دلم میگیره واسه روزهایی که به سرعت میگذرند و من فرصت نمی کنم واسه ثانیه ثانیه اش شکرگذار باشم دروغ نگم همش کمبود وقت نیست یه وقتهایی یادم میره فکر میکنم همه این خوشبختی حاصل تلاش خودمه خیلی مغرور نگاهت می کنم و میگم چه پسری بزرگ کردم...... گاهی اوقات یه تلنگر لازمه تا همین طور بیخیال از کنار نعمت هایی که داریم نگذریم خدایا منو ببخش که این مادر بودن منو محو زیر و بم خودش کرده که نمی تونم قبول کنم مهربون تر از من هم نسبت به این موجود کوچولو هست خدایا منو ببخش به خاطر این که گاهی اوقات به بچه های بیمار و مادرانشون با ترحم نگاه می کنم و فکر می کنم ا...
11 ارديبهشت 1392

این روزها

  سلام پسرک قشنگم این اولین مطلبی است که از محل کار برات می نویسم الان ساعت 9 و ربعه و من معمولا زودتر از ساعت 10 بهت زنگ نمیزنم چون تا اون موقع می خوابی خداروشکر با وضعیت جدید خوب کنار اومدی البته هم مامان جون و هم بابا حسین میگن که از خواب که بیدار می شی اول سراغ منو می گیری ولی بعد از چند دقیقه خودت می فهمی که مامان سرکاره و آروم میگیری من هم خیلی نسبت به اون وقتها خیالم راحت تره و خوشحالم که تو بی تابی نمیکنی تازه ظهرها که برمیگردم از بالای پله ها صدام میکنی و من تا برسم بالا باهات شعر عمو زنجیرباف رو می خونم وتو فقط بلدی بگی "بعلی" همون بله خودمون به طبقه چهارم که میرسم شعرمون میرسه به اونجا که میگم " مامان اومده"و تو هم می پرسی ...
4 آبان 1391

تولد دو سالگی

  پسرکم بالاخره دو ساله شدی حالا دیگه اصلا شیر نمی خوری و خیلی از کارهاتو خودت انجام می دی مثلا واسه آب خوردن یه لیوان کوچولو داری که می بری زیر آب سرد کن یخچال و واسه خودت آب می ریزی یا اگه خوابت بیاد میری فوری بالش و پتوت رو میاری به من میگی که بخوابونمت و کلی کار دیگه که از دید دوربین مامانی مخفی نمونده خلاصه با این تفاسیر مردی شدی واسه خودت تازه چند شب پیش وقتی داشتم مسواکتو میزدم یهو متوجه شدم دهنت پر از خون شد اول ترسیدم ولی بعد دیدم که یکی دیگه از دندونهای آسیابت داره در میاد و من اشتباهی مسواکو رو لثه زخمیت کشیدم  اینها همه نشونه های بزرگ شدنه و ما هم به مناسبت این بزرگ شدن برات جشن گرفتیم  البته تو وروجک خیلی خوش شان...
24 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد