مادرانگی
به چشمهات که نگاه می کنم
به حرفهات که گوش میدم
به راه رفتن و حرکاتت که خیره می شم
دلم میگیره واسه روزهایی که به سرعت میگذرند و من فرصت نمی کنم واسه ثانیه ثانیه اش شکرگذار باشم
دروغ نگم همش کمبود وقت نیست یه وقتهایی یادم میره فکر میکنم همه این خوشبختی حاصل تلاش خودمه خیلی مغرور نگاهت می کنم و میگم چه پسری بزرگ کردم......
گاهی اوقات یه تلنگر لازمه تا همین طور بیخیال از کنار نعمت هایی که داریم نگذریم
خدایا منو ببخش که این مادر بودن منو محو زیر و بم خودش کرده
که نمی تونم قبول کنم مهربون تر از من هم نسبت به این موجود کوچولو هست
خدایا منو ببخش به خاطر این که گاهی اوقات به بچه های بیمار و مادرانشون با ترحم نگاه می کنم و فکر می کنم اگه جای اونها بودم نمی گذاشتم بچه ام مریض بشه
خدایا منو لحظه ای به حال خودم نگذار
امروز روز مادره و من بیصبرانه منتظرم تا برسم خونه و دستان مادرم رو غرق بوسه کنم و بهش بگم چقدر مدیونشم
گاهی دلت از زن بودن خودت می گیرد
می خواهی کودک باشی
دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد
زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی
صبورترین موجود خدا
هر روز روز توست
روزت مبارک