اولین دندون پسرم
١٩/١١/١٣٨٩
اونروز دایی از کربلا برگشته بود و ما رفته بودیم واسه دیدنش. ناهار دعوت بودیم ولی بابا علی خیلی دیر کرد و ما وقتی رسیدیم که همه ناهار خورده بودن.
خلاصه ناهار و خوردیم اما از بعد از ناهار تو شروع کردی به بیقراری و تا پایان روز همش بهونه گرفتی،من هم نمی دونستم چکار باید بکنم و واقعا کلافه و سردرگم بودم .
فردای اون روز هم به همین شکل گذشت و من تا آخر شب فقط تو رو توی بغلم نگه داشتم و خیلی نگرانت بودم آخه باباتم رفته بود ماموریت و من تنها بودم...
٢١/١١/١٣٩٠
داشتم باهات بازی می کردم که یکدفعه دستمو گرفتی و بردی سمت دهنت یکدفعه احساس کردم یه چیز نوک تیز کوچولو خورد به دستم ،از هیجان فریاد کشیدم و دویدم سمت گوشی تلفن و به بابات زنگ زدم و بهش گفتم دیشب که همه خوابیده بودیم یه دندون کوچولو از زیر لثه پسرمون جوونه زده و خلاصه بابایی اونور تلفن حسابی ذوق زده شد
عزیزم ،پسر گلم تولد دندون کوچولوت مبارک