از یه شاعر ناشناس
شروع کرد مرا از هزار و سیصد و شصت و... چه فرق می کند اصلا خدا همین که نشست و ... برای روح من از خاک خود مجسمه ای ساخت کشید دست و دهان و دو پا دو گوش و دو دست و ... و دست مهر خودش را کشید روی سر من گذاشت یک دل عاشق درون سینه سپس تو ... همین که توی دل من کبوترانه نشستی خدا بهشت خودش را به روی این همه بست و ... من و تو رونده شدیم از... عزیز از تو چه پنهون به جرم عشق چشیدیم طعم تلخ شکستو ... ...