محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

پسر مامان

یه روز از زندگی

1391/3/24 8:40
نویسنده : مامان فهیمه
524 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت ١٠ و نیم صبحه من و بابا از بعد از نماز صبح بیداریم و داریم مثلا درس می خونیم  بابایی آماده میشه که بره نون بخره میاد بالای سرت و صدات میکنه:"محمد حسین پاشو بریم نون بخریم" تو خواب و بیداری کلمه نون رو تکرار می کنی اما بازم می خوابی بابا تنها میره  واسه نون خریدن و برمیگرده صدای کلید که تو قفل در میچرخه  خوابت رو سبک می کنه یه تکون دیگه به خودت میدی و بعد هم با کلی کش و قوس و لبخندی از سر رضایت واسه خواب خوب دیشبت و اینکه تا چشماتو باز می کنی مامان و بابا بالای سرت هستن از خواب بیدار میشی

همین که سستی خواب از تنت میره یا به قول بابات دیگه خامه نیستی فرز بلند میشی و اولین کاری که میکنی اینه که قرآن رو که بالای سرت گذاشتم برمیداری و لبای کوچولوت رو می چسبونی بهش که مثلا داری بوس میکنی و بعد میدیش به بابا که اونم بوس کنه و آخر سر میدی به من

حالا وقت صبحونه است صدات میکنم که محمد حسین برو سفره بیار با اعتماد به نفس میری تو آشپزخونه  و سفره رو میاری بابا سربه سرت میزاره و میگه حالا برو دستمال سفره بیار دوباره با یه قیافه حق به جانب میری تو آشپزخونه و در کمال ناباوری منو و بابات دستمال سفره رو از جایی که واسه قد تو یه خورده بلنده میکشی و میاری حسابی ذوق میکنیم منو بابات

بعد از همه اینا وقت بازی و کارتون و این چیزهاست تو بازی کردن کارهای جدید زیادی یاد گرفتی مثلا:

١-برای اولین بار برج هوشت رو خودت ساختی البته شماره ٣ رو جابه جا گذاشتی ولی همین برج کج . کوله تو برای مامان از بلندترین آسمون خراشها هم بلندتر و با ارزشتره

٢-یاد گرفتی توپ رو با پا شوت میکنی خیلی صاف و درست و اصلا هم اشتباه نمی کنی تو این کار

٣-به راحتی سوار سه چرخه ات میشی و پیاده میشی البته هنوز بلد نیستی رکاب بزنی

٤-هاپو کوچولوت رو توی تاب میزاری و هل میدی وآروم زیر لب میگی :"تا تا" یعنی "تاب تاب"

٥- مکعب های رنگیت رو که تا حالا من برات میچیدم و تو با یه ضربه خرابشون میکردی یاد گرفتی که دونه دونه برشون داری یعنی هنوز تو کار تخریبی ولی نه با ضربه بلکه یکی یکی

جدیدا یکی از بازی هات اینه که از من میخوای درو برات باز کنم و کفشهاتو پات کنم و بعد توی راهرو واسه خودت قدم میزنی و اصلا هم دوست نداری که من مراقبت باشم

دست آخر دوباره نی نی کوچولو میشی و میای بغل خودم تا بهت شیر بدم و دوباره یه چرت کوچولو میزنی و بعد هم ناهار و خلاصه تا شب همین آش و همین کاسه...

1

اين روزها كه مي گذرد ، هر روز احساس مي كنم
كه كسي در باد

فريـــــــــــــــاد
مي زند
احساس مي كنم

كه مرا
از عمــــــق جاده هاي مه آلود
يك آشناي دور
صدا مي زند
اين روزها كه مي گذرد ؛

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ilijoon
30 خرداد 91 23:52
دستت درد نكنه گلم كه به مامان وبابا كمك ميكني فداي مرد كوچولومون بشم دوستت دارم گلم
ilijoon
30 خرداد 91 23:52
قران پشت وپناهت باشه عزيزم
الهه مامان یسنا
1 تیر 91 1:22
پسر گلمون رو خیلی خیلی مراقبش باشین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد