محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پسر مامان

روزشمار محمد حسین از تاریخ 1390/05/09 تا 1390/06/16

1390/8/27 23:14
نویسنده : مامان فهیمه
432 بازدید
اشتراک گذاری

٠٩/٠٥/١٣٩٠

پسرک نازم امروز تونستی چهار دست و پا راه بری البته خیلی کم کم و آروم آروم .

niniweblog.com

با این پاهای نحیف و کوچولوت یه روز تا اوج خوشبختی و موفقیت پیش خواهی رفت عزیزکم

niniweblog.com

١١/٠٥/١٣٩٠

از امروز دیگه نمیرم سر کار بخاطر شما پسر نازم.تصمیم گیری در این مورد خیلی سخت بود و بالاخره مجبور شدم یکماه مرخصی بدون حقوق بگیرم تا بعد فکرامو بکنم.البته این یکماه به چشم هم زدنی گذشت و بالاخره من و بابایی با هم به این نتیجه رسیدیم که بودن در کنار تو و سرکار نرفتن هم برای من خوبه هم برای شما.امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم.

دوستت دارم مامانی

niniweblog.com

١٨/٠٥/١٣٩٠

پسرک قشنگم امروز برای اولین بار تونستی بدون کمک از حالت چهار دست و پا به حالت نشسته دربیای.کاش برام امکان داشت می تونستم لحظه به لحظه بزرگ شدنت رو ثبت کنم ولی حیف که نمیشه امیدوارم بعدها این دل نوشته های مامان لحظه های شیرین کودکیت رو برات زنده کنه...

زود بزرگ شو مامانی

niniweblog.com

٢٠/٠٥/١٣٩٠

امروز من و خاله طاهره به طرز کاملا ناشیانه ای موهاتو کوتاه کردیم و تو ورووجگ اینقدر تکون خوردی که همه موهات کوتاه بلند شد.بابایی هم که سر کار بود وقتی اومد خونه و تو رو با اون قیافه دید حسابی بهت خندید البته با این موهای جدید قیافه ات حسابی با نمک و خواستنی شده نانازم.

 

niniweblog.com

١٣/٠٦/١٣٩٠

پسر قشنگم امروز درست یکساله که اومدی تو زندگی من و بابا.برای تولدت یه پست اختصاصی درست میکنم حتما .امروز بردمت مرکز بهداشت برای پایش و گرفتن وقت واکسیناسیون، خدارو شکر بعد از یه توقف رشد عجیب که سه ماه پیش داشتی الان اوضاعت بهتره: وزن٩کیلو و ٢٠٠گرم، قد ٧٨ سانتیمتر و دور سر ٤٦ سانتیمتر.منو و بابایی خیلی خوشحال شدیم چون واقعا نگرانت بودیم. منو ببخش که این روزا خیلی نمیتونم برات بنویسم پنج شنبه برات جشن تولد می گیرم امیدوارم به همه خوش بگذره .

بوس بوس مامانی

niniweblog.com

١٦/٠٦/١٣٩٠

امروز واکسن یکسالگیتو زدیم که شما پسر خیلی خوبی بودی و اصلا گریه نکردی ضمنا یه اتفاق خیلی خوب هم افتاد که دوست دارم برات تعریف کنم. امروز بعد از واکسن زدن اومدیم خونه مامان جون.

من و خاله فاطمه و عمو فرزاد و حسین پسر خاله تو اتاق بودیم ، مامان جون یکدفعه صدامون کرد که بیاین محمد حسین رو ببینید، البته من یه کم هول شدم و فکر کردم اتفاقی افتاده وقتی اومدیم تو پذیرایی دیدیم که تو با تعجب و یه کم ترس دستاتو از ستون جدا کردی و سرپا ایستادی این اولین باری بود که تونستی سر پا بایستی.

قربون پسر تنبلم بشم یکسالو رد کردی اونوقت من واسه سرپا وایستادنت اینقدر ذوق میکنم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد