محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پسر مامان

یه روز قبل از تولد

1390/8/10 23:55
نویسنده : مامان فهیمه
510 بازدید
اشتراک گذاری

صبح واکسن MMR بهت زدم، تو مرکز بهداشت خیلی اذیتم نکردی ولی خیلی شلوغ بود  کلافه شده بودم،  برگشتیم خونه حالا چند ساعت گذشته و تو یه نیمچه بیتابی میکنی که کم کم داره حال خوشم رو میگیره دعا میکنم که تا فردا بهتر بشی و اذیتم نکنی.از بابا علی خواستم تا ما رو با ماشین ببره بیرون واسه خرید

تا بازار دوم رفتیم تصمیم داشتم یک سری وسایل تزئینی و سی دی آهنگ تولد بخرم و کیک سفارش بدم مغازه اول سی دی فروشی نظرم رو جلب کرد رفتم تو و دوتا سی دی آهنگ تولد خریدم بعد اومدم قنادی گل نرگس و یهHAPPY BIRTH DAY   مقوایی با ریسه و شمع یکسالگی خریدم کیک هم سفارش ندادم

niniweblog.com

برگشتم خونه خودمون تا خونه رو تمیز کنم تا بعد از ظهر مشغول کار بودم و حسابی خسته شدم خونه که تمیز شد بابایی حسین هم رفت سر کار آخه امشب هم شب کاره زنگ زدم خاله فاطمه بیاد کمکم کنه خونه رو تزئین کنیم مامان جون و حسین هم اومدند کلی بادکنک باد کردیم و به در و دیوار زدیم niniweblog.com

niniweblog.com

کارمون که تموم شد  خوابت گرفت بی حوصلگی کردی نگذاشتی لباساتو بپوشونم مجبور شدم بخوابونمت همه رفتن منم صبر کردم تا بیدار بشی بعد برم.

چندتا تیکه ظرف داشتم که بشورم تو آشپزخونه مشغول کار بودم که یکهو صدای افتادن یه چیزی اومد که به گریه تو وصل شد دلم رو لرزوند از همه بدتر اینکه صدای گریه زود قطع شد تا برسم به اتاق صدتا فکر اومد تو سرم

روی صورت افتاده بودی پایین تخت ، بلندت کردم چشمات بسته بود گریه نمیکردی آروم زدم پشتت ولی چشماتو باز نکردی قلبم داشت از جا کنده میشد چند تا ضربه زدم تو صورتت یکدفعه با صدای ضعیفی به گریه افتادی دنیا دور سرم می چرخید های های گریه میکردم باهات بالای پیشونیت یه برجستگی بزرگ زد بیرون، کبود و سفت

بغلت کردم دیگه نمیتونستم آرومت کنم اینقدر گریه کردی که نفست به هق هق افتاد نذر کردم صدقه گذاشتم و «وان یکاد»تو زدم به لباست

تلفن رو برداشتم زنگ زدم به بابایی پشت تلفن گریه کردم ترسوندمش اما خودم خیلی بیشتر ترسیده بودم

یه خورده که حال جفتمون بهتر شد آماده شدم رفتم خونه مامان جون زندایی مرضیه واسه تولدت اومده بود اونجا بود تا فردا که بیاد خونه ما رسیدم گریه امونم نداد حرف بزنم اما وسط گریه هام به مامان فهموندم چی شده اسپند دود کر د آروم شدم آروم شدی

چهارشنبه 16/06/1390

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد