تولد
١٣/٠٦/١٣٨٩
ساعت ٥ صبح از خواب یبدار شدم، همه بیدار بودند و داشتند سحری می خوردند،شب خوبی نداشتم. با کلی استرس خوابیدم....
١٣/٠٦/١٣٨٩
ساعت ٥ صبح از خواب یبدار شدم، همه بیدار بودند و داشتند سحری می خوردند،شب خوبی نداشتم. با کلی استرس خوابیدم چون قرار بود تا چند ساعت دیگه نی نی کوچولوم بدنیا بیاد.بعد از خوردن سحری آماده رفتن شدیم من که به خاطر عمل جراحی از شب قبل چیزی نخورده بودم یه کم سرگیجه داشتم. آژانس به موقع اومد و سوار شدیم.
ساعت ٦:٠٠ صبح
الان جلوی در بیمارستانیم//بیمارستان مرکزی شرکت نفت// از جلوی در راهنمایی شدیم به بخش ٣ خیلی زودتر از اونکه فکر می کردم کارهای پذیرش انجام شد و بستری شدم و کمتر از نیم ساعت بعد تو اتاق عمل بودم.
استرس داشتم و همه اش سوره والعصر می خوندم. شنیده بودم سوره والعصر به آدم صبر میده. دکتر بیهوشی اومد بالای سرم ولی من ازش خواستم تا لحظه آخر صبر کنه. همه سوالهامو از دکتر در مورد عمل پرسیدم . ساعت ٧:٤٥ دقیقه بود که سوالهام تموم شد دکتر بیهوشی ماسک رو گذاشت رو صورتم و چند ثانیه بعد .....
ساعت٩:٠٠
چیزی یادم نمیادفقط صداهای مبهم زیادی دراطرافم می شنوم ، درد زیادی دارم اما نمی تونم حتی یک کلمه حرف بزنم متوجه شدم چند نفر اومدند اطرافم و بلندم کردند یک آن چنان دردی تو تمام بدنم پیچید و تازه یادم افتاد دیگه نی نی کوچولوم تو شکمم نیست و بالاخره پا به این دنیا گذاشته. وقتی به اتاقم رسیدیم و منو گذاشتن رو تخت می شنیدم که مامان داره صدام می زنه و چند ضربه ای هم به صورتم زد ،من همه تمرکزم رو زیر پلک هام بردم و چشمامو باز کردم و مامانو دیدم اما خیلی زود دوباره چشمام رو هم افتاد، صدای طاهره رو می شنیدم که با پرستارا حرف می زد.
فکر می کنم نیم ساعتی به همین وضع بودم تا بالاخره چشمامو باز کردم ، مامان محمد حسین رو بغل کرد و آورد جلوی صورتم و من فارغ از دردهایی که همه وجودم رو گرفته بود مشتاقانه به این هدیه کوچولو نگاه می کردم و بی صبرانه می خواستم در آغوش بگیرمش.
حالا هر روز هزار بار خدا رو شکر می کنم به خاطر منتی که بر من گذاشت و این فرشته کوچولو رو به من و همسرم داد.
٠٦/٠٥/١٣٩٠