خواب حضرت ابوالفضل(ع)
٢٥/٠٩/١٣٨٩ عاشورا
اونروز از صبح که از خواب پاشدم ناخودآگاه محمد حسین رو ابوالفضل صدا می کردم،اصلا ارادی نبود هر دفعه خواستم صداش کنم اسم ابوالفضل اومد تو دهنم.بعدشم آماده کردمش تا بریم بیرون واسه عزاداری و نماز ظهر عاشورا.
٢٥/٠٩/١٣٨٩ عاشورا
اونروز از صبح که از خواب پاشدم ناخودآگاه محمد حسین رو ابوالفضل صدا می کردم،اصلا ارادی نبود هر دفعه خواستم صداش کنم اسم ابوالفضل اومد تو دهنم.بعدشم که آماده کردمش تا بریم بیرون واسه عزاداری و نماز ظهر عاشورا.
تو راه چون لباس سقا تنش کرده بودم هرجا می ایستادم همه باهاش بازی می کردند و اسمش رو ازم می پرسیدند و من باز هم ناخودآگاه می گفتم: ابوالفضل
تا شب هم همینجوری بودم و بالاخره شب که خوابیدیم تو خواب دیدم که محمد حسین داره گریه می کنه و من بیدار شدم که بهش شیر بدم اما یکمرتبه یه آقای قد بلندی از در اتاق اومد تو و بچه رو ازم گرفت . من بهش گفتم بچه تشنه است می خوام بهش آب بدم اما اون آقا بهم گفت من بهش آب دادم نترس تشنه نیست
ازش پرسیدم شما کی هستید؟
با یک لحن دلنشین گفت من سقا هستم و بعد محمد حسین رو به اسم ابوالفضل صدا کرد و آروم گذاشت تو گهواره و رفت.