احساس خوب مادر بودن
١٥/٠٤/١٣٩٠
امروز خیلی دیر از سر کار برگشتم تمام روز داشتم به تو پسر گلم فکر می کردم بابا می گفت امروز با بغض از خواب بیدار شدی و تمام روز بهونه می گرفتی منم با وجود اینکه گرما و خستگی کار کلافه ام کرده بود ولی بی تاب رسیدن به خونه و بغل کردن تو بودم.
متاسفانه ماشین هم گیرم نیومد و مجبور شدم با اتوبوس بیام . تمام راه دلم می خواست بال داشتم و تا خونه پرواز می کردم اما .....
بالاخره رسیدم خونه تا طبقه چهارم دویدم و دیگه نفسم بند اومده بود دست کردم تو کیفم ولی کلیدهامو پیدا نکردم ناچار شدم زنگ بزنم همینکه صدای زنگ تو خونه پیچید تو از پشت در بلند گفتی :
مامان!!!
انقدر هیجان زده شدم چون اولین باری بود که کلمه مامان رو به زبون می آوردی، طاقت نیاوردم از پشت در چند بار صدات کردم و تو هربار کلمه مامان رو تکرار می کردی و بابات هم شیطنت میکرد و در رو باز نمیکرد.
خلاصه اومدم و تورو در آغوش گرفتم و غرق بوسه ات کردم و احساس خوب مادر بودن رو با تمام وجودم درک کردم..