محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پسر مامان

دم در خونه بچگیم

1391/5/5 15:49
نویسنده : مامان فهیمه
560 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی وقتها با خودم فکر می کنم این که برات می نویسم مثلا امروز یاد گرفتی بگی مامان یا اینکه خودت از پله بالا میری یا هرچیز دیگه ای که تو این وبلاگ نوشته میشه آیا همین قدر که برای من جذاب و قشنگه سالهای بعد برای تو هم زیبا  و دوست داشتنی خواهد بو یا نه؟ 

حتی بعضی وقتها به سرم میزنه که دیگه ادامه ندم و برات ننویسم و از خاطرات دوران کودکیت بسنده کنم به همین عکسهای تو آلبوم و کامپیوتر و یا خاطراتی که تو ذهنم برات جمع کردم 

گاهی هم با خودم فکر میکنم اگه خاطرات و اتفاقات کودکی خودم هم همین طور نوشته شده بود آیا امروز از خوندنشون لذت می بردم؟

به اینجا که میرسم عزمم رو جزم میکنم و با خودم میگم هرچند کار سختیه و بعضی وقتها به خاطر تو ورووجک مجبورم شبها بیدار بمونم و وبلاگتو آپ کنم ولی اینکارو می کنم چون قطعا خوندن خاطرات روزهای شیرین کودکی حتی تو سن 70 سالگی هم آدم رو بچه میکنه و می بره به همون روزها وبرای ما که تو هیاهو و دغدغه روزهای دهه سوم و بعضا چهارم زندگیمون هستیم همین شادی های کوچیک روزنه نوری میشه تا امیدوار باشیم به آینده و به شادی یاد کنیم از گذشته

1

این روزها روزهای سختیه هم برای من هم برای تو، شروع ماه مرداد و پیش درآمد شهریور یعنی اینکه تو داری دو ساله می شی و این دوساله شدن بدون هزینه نیست و از همه سخت تر  بخصوص برای من مادر،پذیرش این جدایی اجباریه ، ولی پسرکم همه این راهو رفتن و منو تو هم باید بریم هرچند گاهی وقتها احساس می کنم طاقت  این کارو ندارم .

حالا  این روزها که بالاجبار فقط شبها بهت شیر میدم چراغ ها رو روشن میزارم که لذت دیدن چشم های قشنگت رو موقع شیر خوردن از دست ندم و همش دعا می کنم که دیرتر بخوابی تا بیشتر با چشمهات صفا کنم  دو روزی میشه که دیگه تو طول روز حتی خودت هم نمی آی سراغ شیر خوردن و من دور از چشم بقیه اشک های حلقه زده تو چشمم و پاک می کنم  و  نمیزارم کسی اونها رو ببینه...

حالا دیگه وقتی از خواب بیدار میشی به جای اینکه کنارت بخوابم تا شیر بخوری و آروم بشی تابت میدم و برات آروم می خونم:

تا بهار زندگی آمده سوی چمن   ای بهار آرزو برسرم سایه فکن   چون نسیم نوبهار .....

و تو که با این آهنگ و آواز از همون روزهای اول زندگی آشنا شدی خیلی زود خوابت می بره منم کنارت می شینم و چشمهامو می بندم و برات می خونم و تو سیاهی پشت پلکهام دنبال یه نقطه روشن میگردم 

خیلی زود پیداش می کنم و می رسم تا"دم در خونه بچگیم " 

یه دختر بچه چهار پنج ساله با یه پیراهن آبی قشنگ که به خاطر نمی آرم که مادر به چه مناسبتی برام خریدن فقط می دونم اینقدر دوستش داشتم که هنوز بعد از گذشته بیست و چهار پنج سال با تمام جزئیات بیاد میارمش . همه داریم آماده می شیم واقعا بیاد نمی ارم عید نوروزه یا عروسی و مهمونیه خاصیه که همه داریم لباسهای نو می پوشیم ولی همه شادیم و من از شادی اون روزها ناخودآگاه لبخند میاد روی لبهام. تو این تابلوی روشن کودکیم یه نقطه تاریک هست که آزارم می ده و اون هم کفشهامه که هیچوقت دوستشون نداشتم ولی مادر به اجبار برام خریده بودن و منم با همه ذوقی که از پوشیدن لباس نو داشتم سعی می کردم کفشهامو پنهان کنم  اخه اون موقع منم مثل بقیه هم سن و سال هام دوست داشتم کفش پاشنه بلند یا به قول بچه ها تق تقی بپوشم ولی مامان همیشه مخالف پوشیدن کفش پاشنه بلند اون هم برای بچه بودن و من حتی حالا که داشتم از پشت سیاهی پلک هام و بعد از این همه سال این تصویر رو تماشا می کردم  بازهم تلاش می کردم کفش هامو پنهان کنم 

3

اینها قصه نیست پسرم واقعیت زندگیه اینکه دغدغه من چهار پنج ساله تو اون روزها فقط کفش هام بوده خنده دار نیست اینها رنگ زندگیه اینها طعم زندگیه اینها همون چیزهاییه که حتی بعد از گذشت سالها میتونه تو رو بخندونه یا حلقه های اشک رو تو چشمهات جمع کنه آرزو نمکینم که ای کاش هیچ وقت گریه نکنی چون گریه مال آدمه و اصلا آدمی که گریه نکنه آدم نیست تو باید اینقدر روحت لطیف باشه که نتونی دوری یه پرنده از مادرش رو تاب بیاری در عین حال باید اونقدر قوی و محکم باشی که دیگرون بتونن وقت ناراحتی، رو شونه های تو واسه یه دل سیر گریه کردن حساب کنن.....

.

.

.

و حالا اگه رو شونه های کوچولوت جایی واسه سر مامان هست بهم بگو تا برات گریه کنم چون این اولین جدایی داره بند دل مامانتو پاره می کنه......

 4

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پوريا پهلووون كوچولو
23 مرداد 91 1:16
يادش بخير بچهگي هامون و اون لباساي ساده و كفشاي كتونيحالا چي مونده از اون روزها جز مشتي خاطرات تكه تكه دلم ميخواد تا خود صبح گريه كنم از اين همه غم و اندوه بزرگي از دوروييها از كينه ها از نامرديها
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد