اولین روز مهدکودک
امروز 5 اردیبهشت 1392
صبح به عشق همراهی با محمدحسین همه نازش رو خریدار شدم تا مبادا گریه کنه و ...
منتظر سرویس که ایستاده بودیم پسرکم هم خوابش می اومد و هم سردش شده بود ولی خوشحال بود از اینکه با مادرش همراه شده
ساعت حدود 7 بود که رسیدیم بیمارستان و بعد از یه صبحونه مختصر با خاله لیلا و دخترش راهی شدیم تا این تجربه جدید برای هر دومون رقم بخوره
از بیمارستان تا مهدکودک با شیطنت و بدو بدو قدم برمی داشت وقتی هم که رفتیم داخل هنوز خیلی بیتابی و غریبی نمی کرد خانم مربی که توضیحات اولیه رو بهمون گفت بلند شدیم که بیایم و اون موقع تازه بچه ها فهمیدند موضوع چیه و شروع کردن به گریه کردن
از اونها بدتر روحیه خود من بود هرچند دوست ندارم محمدحسین خیلی مامانی بار بیاد اما انگار وابستگی من به اون بیشتره چون تا همین الان که دارم این پست رو می نویسم سه بار زنگ زدم و یه بار هم رفتم پشت در و با آیفون با مربی صحبت کردم امیدوارم پسرکم بفهمه این کار رو به خاطر خودش کردم و زودتر به محیط جدید عادت کنه
مامان نگران