محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پسر مامان

تب

داغی مامان داغ،‌وقتی انگشتاتو میزاری روی صورتم یا صورتتو میچسبونی بهم گرمای پوستت قلبم رو داغ میکنه کی دست برمیداره از سرت این تب لعنتی که هم تو رو آزار میده هم منو کاش می تونستم همه گرمای بدنت رو بگیرم و خنکت کنم صورتت قرمز شده و لپات گل انداخته دکتر میگه از واکسن یکسالگیته الان یکماهه که واکسنتو زدم چرا با تو اینجوری میکنه این واکسن؟ زود خوب شو پسرم ناله های کوچیکی که تو خواب میکنی روانم رو پریشون میکنه     ...
25 مهر 1390

خرگوش کوچولو

پسرک مامان که تازه یاد گرفته روی چهار دست و پاش وایسه دو سه روزه که مثل خرگوشها می جهه،‌ یعنی دستها و پاهاشو مثل چهار دست و پا راه رفتن معمولی حرکت نمیده بلکه دستاشو می زاره جلو و یکمرتبه با جفت زانوهاش می پره جلو ،‌کل مسیری که می خواد راه بره با همین شیوه میره آخرش هم زانوهای کوچولوش سرخ می شن و پسرم خسته میشه قربونت برم پس تو کی می خوای راه بیفتی مامانی؟ حالا تا چند روز دیگه عکسهاتم می گذارم ...
8 مرداد 1390

بخاطر پسرم . . .

چند روزه تصمیم گرفتم دیگه نیام سر کار، بخاطر تو پسر گلم احساس می کنم خیلی اذیت می شی و من سلامتی و راحتی تو رو با هیچ چیز عوض نمی کنم امیدوارم تو هم راضی باشی و من هم تصمیم درستی گرفته باشم دوستت دارم مامانی     ...
3 مرداد 1390

اولین دندون پسرم

١٩/١١/١٣٨٩ اونروز دایی از کربلا برگشته بود و ما رفته بودیم واسه دیدنش. ناهار دعوت بودیم ولی بابا علی خیلی دیر کرد و ما وقتی رسیدیم که همه ناهار خورده بودن. خلاصه ناهار و خوردیم اما از بعد از ناهار تو شروع کردی به بیقراری و تا پایان روز همش بهونه گرفتی،‌من هم نمی دونستم چکار باید بکنم و واقعا کلافه و سردرگم بودم . فردای اون روز هم به همین شکل گذشت و من تا آخر شب فقط تو رو توی بغلم نگه داشتم و خیلی نگرانت بودم آخه باباتم رفته بود ماموریت و من تنها بودم...   ٢١/١١/١٣٩٠ داشتم باهات بازی می کردم که یکدفعه دستمو گرفتی و بردی سمت دهنت یکدفعه احساس کردم یه چیز نوک تیز کوچولو خورد به دستم ،‌...
1 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد