محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

پسر مامان

حتما بخونید

1391/2/1 18:56
نویسنده : مامان فهیمه
556 بازدید
اشتراک گذاری

هرچند نوشتن اتفاقات هفته قبل برام اصلا خوشایند نیست ولی می نویسم تا مامانهای دیگه بخونند و بیشتر مواظب دلبندشون باشند

1

دکتر گفت: roseola

تا حالا اسمشو نشنیده بودم، پرسیدم یعنی چی؟ گفت یه بیماری ویروسی با تب بالا و بثورات پوستی که اگه مراقبت نکنی تو فاز تب تشنج ایجاد می کنه ولی اگه مواظب باشی ...

2

چهارشنبه ساعت 8 شب وقتی از قطار پیاده شدیم تقریبا همه چی خوب بود محمد حسین هم هیچ مشکلی نداشت تا رسیدیم خونه. تو خونه وقتی خواستم لباسهاشو در بیارم تا یه دوش مختصر بگیره و خستگی سفر از تنش دربیاد متوجه شدم تمام تنش داغ و ملتهبه عجیب اینکه اصلا دست و پاهاش و یا حتی سر و صورتش گرم هم نبود بلافاصله آبتنی کرد و لباسهاشو پوشوندم و شامشو دادم و بعد هم یه قاشق استامینوفن و خلاصه خوابید تمام شب تنش داغ بود طوری که نصف شب هم بیدارش کردم و بهش استامینوفن دادم هوا که روشن شد احساس کردم حالش بهتره و مشکلی نداره صبحانه خوردیم و رفتیم خونه مامان جون تا بعد از ظهر هم تقریبا مشکلی نداشت ولی از اون به بعد دوباره تبش بالا رفت و مجبور شدیم با باباحسین بریم دکتر.

دکتر داروی خاصی نداد فقط قطره استامینوفن و دیفن هیدرامین. برگشتیم خونه داروهاشو دادم خورد حول و حوش هفت و نیم بود دکتر گفته بود 6 ساعت یکبار قطره بدم ولی به 4 ساعت نکشید که دوباره تبش رفت بالا و مجبور شدم دوباره قطره بدم چند دقیقه بعد اینقدر سنگین شد که خوابش برد از اتاق خواب بیرون اومدم تا مسواک بزنم و بخوابم و از باباحسین خواستم رختخواب ها رو پهن کنه اما چند ثانیه نگذشته بود که دیدم باباحسین از تو اتاق داد میزنه و منو صدا میکنه خدا می دونه تا برسم به اتاق چند جور فکر تو سرم اومد اما وقتی اومدم و محمد حسین رو تو اون حال دیدم چشمام سیاهی رفت چشمهاش درحالی که باز مونده بود به سمت بالا  منحرف شده بود لباش از کبودی سیاه شده بود و دور چشمهاش هم کبود بود بدنش بی اختیار می لرزید از ترس داد زدم و از همسایه ها کمک خواستم خانم همسایه اومد خونه از ترس بچه رو دادم بغلش و فقط گریه می کردم به بابا علی زنگ زدم و با گریه پشت تلفن گفتم محمدحسین تشنج کرده تا لباس بپوشم و برسم پایین در بابااینا اومده بودند تا مرکز طبی کودکان حدود 15دقیقه طول کشید وقتی رسیدیم بدون توجه به نوبت رفتم تو اتاق دکتر و بهش التماس کردم بچه مو ببینه اونم بلافاصله بستریش کرد و توصیه اکید کرد تا 6 ساعت هیچ چیز حتی شیر یا آب نباید بهش بدم

طفلک بچه ام از خستگی بیهوش شد و یکی و دوساعت خوابید خدا می دونه بهم چی گذشت وقتی چشماشو باز میکرد فقط و فقط ناله می کرد و منم باهاش گریه می کردم

بعد از 24 ساعت مراقبت بالاخره مرخص شد و جمعه آخر شب برگشتیم خونه اون شب هم تب داشت ولی از روز بعد تقریبا تبش رو به بهبود گذاشت و بثورات پوستی ریزی روی پوستش پیدا شد و همین شد که بردمش پیش دکتر خودش . دکتر افضلیان بعد از معاینه و گرفتن شرح حال گفت:roseola

2

امروز بعد از گذشت یک هفته تقریبا حال عمومی اش بهتره ولی شدیدا کم اشتها و بهونه گیر شده در تمام طول روز به اندازه یک وعده غذا می خوره از همه مامانهای عزیزی که این پست رو می خونن خواهش می کنم پسرم رو دعا کنن تا ان شاالله هیچ بچه مریضی تو هیچ بیمارستانی نباشه

 1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان آرتین
26 فروردین 91 19:39
سلام عزیز دلم. با خوندن این متن واقعا ناراحت شدم. بودن کنار یک عزیز تو بیمارستان رو با تمام وجودم درک میکنم. براتون بهترینها رو از خدا میخام


سلام عزیزم مارو از دعای خیرتون محروم نکنید
ilijoon
27 فروردین 91 19:25
خيلي خيلي ناراحت شدم ولي خدا رو شكر خطر رفع شد هميشه خدا رو شاكر باش كه بد تر از اين اتفاق نيفتاد ان شاالله خيلي زود خوب ميشه براش حتما دعا ميكنم دوستتون دارم مواظب گل پسرمون باش
ilijoon
30 فروردین 91 11:33
عكس محمد حسين تو بيمارستان خيلي ناراحتم كرد از صميم قلب براش آرزوي سلامتي ميكنم ان شاالله ديگه هيچوقت حتي گذرتون هم اونطرفها نيفته


امیدوارم هیچ بچه ای گذرش به بیمارستان نیفته
leila
30 فروردین 91 22:04
الهی بمیرم جقدر معصومانه خوابیده پسر گلم جقدر خوشحالم که خدا به مهربونیت لطف کرد و خطر رفع شد.
نگران نباش ٰزود خوب میشه و ایشالا خودمون دامادش می کنیم


ممنون خاله لیلا بالاخره بعد از یکسال و نیم نی نی مارو دیدی بازم التماس دعا داریم ازتون بهمون سر بزنید
مامان یسنا
2 اردیبهشت 91 9:57
وای خدا عجب روزهای بدی رو گذروندی با پسرت!!! خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت ایشالاه که همیشه بلا دور باشه عزیزم
ممنون که در مورد بیماری این قدر قشنگ اطلاع رسانی کردی


سلام دوست عزیزم خواهش میکنم امیدوارم که هیچ بچه ای بیمار نشه
مامان پارسا
9 اردیبهشت 91 23:58
بمیرم براش .. خدا رحم کرده بهتون وای خیلی اینایی که تعریف کردی وحشتناک بود .. همسرم پزشکه ما خیلی مواظب تبش بودیم .. شیاف و بروفن و به بدبختی پاشویه و .. خدا واسه هیچ بچه ای نیاره
مامان مهبد كوچولو
18 اردیبهشت 91 9:04
عزيز دل خاله . الهي قربونش برم . الحمدلله كه خطر رفع شد . انشا... كه هيچ وقت بيماري از دور و بر هيچ كسي مخصوصاً ني ني هامون رد نشه
مامان متین
18 اردیبهشت 91 16:28
وااااااای خدای من عجب مریضیه بدی. خیلی ناراحت شدم. برات دعا میکنم که ان شالله خیلی زود حالت خوب بشه خاله جون.
مامانی نگران نباش .ایشالله که گل پسرت هر چه زودتر خوب میشه و دوباره شیطونیاش رو از سر میگیره


ممنون از ابراز همدردیتون امیدوارم هیچ بچه ای مریض نشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد