محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پسر مامان

همه اون چیزی که از یکبار دیدار تو ذهنم مونده

1391/5/20 0:29
نویسنده : مامان فهیمه
518 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی وقتها پیش میاد یک نفر رو فقط یه بار می بینی و بعد از چند وقت یهو می شنوی که طرف فوت کرده انگار دنیا رو سرت خراب می شه وآرزو می کنی که کاش هیچوقت ندیده بودیش !

داستان از این قراره که من حدود 5 - 6 ماه پیش می رفتم باشگاه تو این مدت با یه خانمی که دوسال از من بزرگتر بود دوست شده بودم این خانم هم مثل من تو بیمارستان کار می کرد البته ایشون پرستار بودن و تو بخش نوزادان یه بیمارستان دیگه کار می کردند می خوام بگم آشنایی منو ایشون فقط در حد همون یک روز در میون باشگاه بود  این خانم پرستار که از نظر من فوق العاده خانم پر انرژیی بودند صاحب دو تا بچه بود یه دختر 9 ساله و یه پسر 4 ساله در تمام مدتی که باشگاه می رفتم یکبار پیش اومد که این خانم رو با همسر و پسرشون که اومده بودند دم در باشگاه دیدم و دیگه بعد از اون همسر و پسرشون رو ندیدم تا اینکه...

حدود یه هفته پیش محمد حسین صاحب یه پسر خاله شد به اسم حسام، این پسرخاله کوچولو از روز سوم تولد زردی گرفت و اینقدر زردیش بالا رفت که دکترها تصمیم گرفتند خونش رو عوض کنند البته خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و حسام کوچولو تو دستگاه و با سرم و شیر مادرش تا الان زردیش کنترل شده و تا حدود 14 (یعنی 10 درجه تنزل) پایین اومده 

اما ربط این دوتا موضوع اینه که حسام کوچولو تو همون بیمارستانی بستری شد که اون دوست باشگاهی من اونجا پرستار بود و چون من می دونستم که ایشون تو بخش نوزادان کار می کنند بعد از بستری کردن حسام رفتم سراغ پرستارهای بخش تا در مورد دوستم پرس و جو کنم اما متاسفانه به هر کس اسم ایشونو می گفتم نگاه عمیقی به من می انداخت و سرش رو تکون می داد و می رفت تا اینکه بالاخره یکی از کمک بهیار های بخش که اومده بود تب حسام رو اندازه بگیره بهم گفت از وقتی همسر و پسرش فوت کردند دیگه اینجا نمیاد باور نمیکنید چه حالی پیدا کردم انگار که یه سطل آب یخ رو سرم ریخته باشن تا چند ثانیه نمی تونستم جمله ای رو که بهم گفته بود هضم کنم همش تصویر همسر و پسر کوچولوش جلوی چشمم بود ازش پرسیدم جریان چیه گفت: وقتی که داشتند می رفتند مسافرت تو راه تصادف می کنند و همسر و پسرش فوت می کنند و خودش هم که ظاهراً باردار بوده با وضع وخیمی به بیمارستان می رسونند و حدود 40روز تو بخش ICU بستری بودند و از وقتی هم مرخص شده رفته کرمان پیش خانواده اش .....

خیلی دوست دارم از وضعیتش با خبر بشم ولی متاسفانه هیچ خبری ازش ندارم فقط تو این شبهای قدر از خدا می خوام بهش صبر بده و برای باقی سالهای زندگیش دخترش رو براش حفظ کنه هیچوقت نمی تونم آخرین تصویری رو که از همسر و پسر کوچولوش تو ذهنم مونده پاک کنم برای خودش صبر و برای همسرش رحمت خداوند رو آرزو دارم و یقین دارم پسر نازش الان پیش فرشته های پاک خداست...........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بابای ملیسا
20 مرداد 91 12:37
با سلام . ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما و التماس دعا تو این شبهای عزیز از شما دعوت می کنم به وبلاگ ملیسا خانم که با عکسهای مسافرتش به شمال به روز شده کلبه حقیرانه ما رو مجلل کنید . ضمنا وبلاگتون زیباست . ممنون میشم اگر مثل همیشه با گذاشتن یک نظر ما رو مفتخر کنید .
الهه مامان یسنا
21 مرداد 91 13:44
ای وای چه بد. واقعا ناراحت شدم.
مامان پوريا پهلووون كوچولو
23 مرداد 91 1:08
سلام ممنون از لطفتون
وبلاگ بسيار زيبايي دارين من بعضي از پستهارو خوندم خيلي زيبا و با احساس مينويسين دوست دارم بيشتر به هم سر بزنيم با اجازه من شمارو لينك كردم
من مدتهاست که شما رو تو لینک دوستان محمدحسین دارم بازم ممنون


مامان پورياپهلوون
23 مرداد 91 1:20
خيلي سخته درك ميكنم خدا فقط صبر بده وقتي از داغ فردين خيلي بي تابي ميكردم برادم بهم گفت بدنيا اومديم كه با اين داغها بزرگ بشيم
ilijoon
18 شهریور 91 2:16
خيلي غم انگيز بوده خدا براي هيچكي نياره
ilijoon
18 شهریور 91 18:04
ايليا در مسابقه روياي زيبا شركت كرده خوشحال ميشم بياييد وبه ايليا راي بديد آدرس مسابقه هم تو وبمون هست ايليا شماره 7
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد