محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پسر مامان

اولین روز مهدکودک

امروز 5 اردیبهشت 1392 صبح به عشق همراهی با محمدحسین همه نازش رو خریدار شدم تا مبادا گریه کنه و ... منتظر سرویس که ایستاده بودیم پسرکم هم خوابش می اومد و هم سردش شده بود ولی خوشحال بود از اینکه با مادرش همراه شده ساعت حدود 7 بود که رسیدیم بیمارستان و بعد از یه صبحونه مختصر با خاله لیلا و دخترش راهی شدیم تا این تجربه جدید برای هر دومون رقم بخوره از بیمارستان تا مهدکودک با شیطنت و بدو بدو قدم برمی داشت وقتی هم که رفتیم داخل هنوز خیلی بیتابی و غریبی نمی کرد خانم مربی که توضیحات اولیه رو بهمون گفت بلند شدیم که بیایم و اون موقع تازه بچه ها فهمیدند موضوع چیه و شروع کردن به گریه کردن  از اونها بدتر روحیه خود من بود هرچند دوست ندارم مح...
5 ارديبهشت 1392

شعر خوانی مملی

جی جی دو بَبو  (چشم چشم دو ابرو) مماخ دَنَن دو بَبو (دماغ و دهن یه گردو) آلا بزار دوتا اوت (حالا بزار دو تا گوش) موها نده مَماموت (موهاش نشه فراموش) توب توب یه دَدَن (چوب چوب یه گردن) اینم ته دِردی تن (اینم که گردی تن)   دَ دَ دوتا پا  (دست دست دو تا پا) انوتا جوبابا (انگشتها و جورابها) ...
28 اسفند 1391

سوال

24 تا کارد میوه خوری رو یکی یکی از تو جا کاردی درآوردی و پرسیدی ای تیه؟(این چیه) و من هربار گفتم: چاقو وقتی تموم شد و همه کاردها رو درآوردی به کاردهایی که روی زمین بود نگاه کردی ، یکیشو برداشی و گفتی ای تی بود؟   ...
1 اسفند 1391

محمدحسین و کلمات جدید

سلام پسرکم خوبی مامانی؟ دلم برات تنگ شده الان سر کار هستم و چند دقیقه ای وقت آزاد پیدا کردم و می خوام برات بنویسم ،‌تو این چند وقته دایره لغاتت خیلی پیشرفت کرده و دوست دارم برات تا جایی که حضور ذهن دارم بنویسم: دایی ادن: دایی حسن جی کاکائو:‌شیر کاکائو بوبوقال: پرتقال آب بوبوقال: حدس بزنید یعنی چی؟ نون بنی: نون پنیر چای لیمو: خونه خاله لیلا که میری بهت چای لیمو میده دیگه اسم اونجا رو گذاشتی چای لیمو!!!! بولو: برو جی با: بیا دوبو دوبو: بدو بدو توتک: کتک،‌البته تا حالا طعمش رو نچشیدی ولی بابا به شوخی بهت یاد داده هر وقت ازت می پرسیم دلت چی می خواد میگی توتک لولولو: کنترل!! تی تی لو: تلویزیون!! دیبار: دیو...
25 آذر 1391

زیارت نامه....

بالاخره بعد از دوسال و اندی محمد حسین خان رو بردیم مشهد پابوس امام رضا(علیه السلام) با اینبار سومین دفعه است که همه کارهامون رو واسه مشهد رفتن محمد حسین جفت و جور می کردیم اما لحظه آخر همه چیز بهم می خورد ولی اینبار امام رضا(علیه السلام) دلش به حالمون سوخت وطلبید ولی این محمدحسین ورووجک یه بلایی سرمون آورد که حتی نتونستیم یه عکس درست و حسابی بندازیم تازه شده بودیم انگشت نمای دیگرون،‌حتی خودم هم یه بار شنیدم که یه خانومه داره بچه اش رو نصیحت می کنه و با انگشت محمد حسین رو نشون می ده میگه ببین این نی نی چقدر مامانشو اذیت می کنه دیگه شما حساب کارو بکنید........ ٢٦/آذر/١٣٩١ - مشهد ...
15 آذر 1391

بله ممنون!

نصفه شب با گریه از خواب بیدار شدی هرکاری کردم آروم نشدی یه بند گریه می کردی دیگه واقعا مستاصل شده بودم، آخر سرهمین جوری گذاشتمت تو اتاق که برم یه شیشه شیر برات بیارم از کنارت که بلند شدم گریه ات شدت گرفت تا شیرو گرم کنم و بیارم خونه رو گذاشتی رو سرت، وقتی هم که اومدم پیشت از شدت گریه حاضر نبودی بیای بغلم اینقدر بلند گریه میکردی که اصلا صدای منو نمیشنیدی به زور بغلت کردم و تو گوشت گفتم شیر میخوری مامانی، وسط اون گریه وحشتناک نگام کردی و گفتی: بله ممنون! ...
15 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد