محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پسر مامان

مسلمان واقعی

روزی جوانی با چاقو وارد مسجدی شد وگفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس وتعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست وگفت :آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد وگفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک نیاز دارد ، پیرمرد وجوان مشغول قربانی کردن شدند. پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد باز گشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد ...
4 آبان 1391

این روزها

  سلام پسرک قشنگم این اولین مطلبی است که از محل کار برات می نویسم الان ساعت 9 و ربعه و من معمولا زودتر از ساعت 10 بهت زنگ نمیزنم چون تا اون موقع می خوابی خداروشکر با وضعیت جدید خوب کنار اومدی البته هم مامان جون و هم بابا حسین میگن که از خواب که بیدار می شی اول سراغ منو می گیری ولی بعد از چند دقیقه خودت می فهمی که مامان سرکاره و آروم میگیری من هم خیلی نسبت به اون وقتها خیالم راحت تره و خوشحالم که تو بی تابی نمیکنی تازه ظهرها که برمیگردم از بالای پله ها صدام میکنی و من تا برسم بالا باهات شعر عمو زنجیرباف رو می خونم وتو فقط بلدی بگی "بعلی" همون بله خودمون به طبقه چهارم که میرسم شعرمون میرسه به اونجا که میگم " مامان اومده"و تو هم می پرسی ...
4 آبان 1391

من برگشتم سر کار

پسر گلم خوشبختانه بدون دردسر تونستم دوباره برگردم سر کار البته تا زمان اومدن حکم یه چند ماهی طول میکشه که دیگه ناگزیرم بپذیرم چون مراحل اداری رو طی می کنه  تا اونموقع هم من حتما با کار جدید کنار میام ممنون که دعام کردی پسرکم دوستت دارم 
11 مهر 1391

باز هم بخاطر پسرم ...

سلام پسرکم الان که دارم این پست رو می نویسم دقیقا 1 سال و 2 ماه و 5 روز از نوشتن پستی با عنوان "بخاطر پسرم" میگذره  تو اون پست نوشته بودم که دیگه نمی خوام برم سر کار بخاطر تو پسر گلم اما حالا بعد از 1 سال و 2 ماه و 5 روز که شما دیگه بزرگ شدی و مثل اونموقع به من وابسته نیستی تصمیم گرفتم که دوباره برگردم سر کار و اینبار هم صلاح شما و خودم و بابایی رو در نظر گرفتم البته امیدوارم بیمارستان هنوز جایی برای من داشته باشه و بدون دغدغه منو بپذیرند( خیلی روم زیاد شد نه!!)   فردا می خوام برم و با رئیس بیمارستان صحبت کنم دعام کن مامانی تا هرچی خیره برامون پیش بیاد ...
8 مهر 1391

تولد دو سالگی

  پسرکم بالاخره دو ساله شدی حالا دیگه اصلا شیر نمی خوری و خیلی از کارهاتو خودت انجام می دی مثلا واسه آب خوردن یه لیوان کوچولو داری که می بری زیر آب سرد کن یخچال و واسه خودت آب می ریزی یا اگه خوابت بیاد میری فوری بالش و پتوت رو میاری به من میگی که بخوابونمت و کلی کار دیگه که از دید دوربین مامانی مخفی نمونده خلاصه با این تفاسیر مردی شدی واسه خودت تازه چند شب پیش وقتی داشتم مسواکتو میزدم یهو متوجه شدم دهنت پر از خون شد اول ترسیدم ولی بعد دیدم که یکی دیگه از دندونهای آسیابت داره در میاد و من اشتباهی مسواکو رو لثه زخمیت کشیدم  اینها همه نشونه های بزرگ شدنه و ما هم به مناسبت این بزرگ شدن برات جشن گرفتیم  البته تو وروجک خیلی خوش شان...
24 شهريور 1391

لغت نامه

کلماتی که درست تلفظ می کنی: بابایی ، مامان ، عمه ، عمو ، لالا ، من ، نی نی ، ای بابا ، لیلا ، اَاَ(همون اه اه) ، به به ، الو ، دیدی کلماتی که یه خورده پس و پیش میگی مامایی = مامانی نَه نَه نو = مامان جون بابالی = بابا علی نو = نون جی = شیر، سیب و البته یه چیز دیگه که نمیتونم اسمش رو بگم لییلا = گیلاس نو نو نه = هندونه دَتَنی = بستنی مو = موز ای یا = خیار ، بیا جوجه = جوجه ، گوجه یایی = چایی ، دایی لالی = خاله آبیده = آب بده نَ نون = نکن بَلی = بله بوپ = توپ قوقو = کوکو  اَنو = انگور ، انگشت دَ = دست با = پا دوتَر = دختر لَ لَ ل...
18 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد