محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

پسر مامان

دم در خونه بچگیم

گاهی وقتها با خودم فکر می کنم این که برات می نویسم مثلا امروز یاد گرفتی بگی مامان یا اینکه خودت از پله بالا میری یا هرچیز دیگه ای که تو این وبلاگ نوشته میشه آیا همین قدر که برای من جذاب و قشنگه سالهای بعد برای تو هم زیبا  و دوست داشتنی خواهد بو یا نه؟  حتی بعضی وقتها به سرم میزنه که دیگه ادامه ندم و برات ننویسم و از خاطرات دوران کودکیت بسنده کنم به همین عکسهای تو آلبوم و کامپیوتر و یا خاطراتی که تو ذهنم برات جمع کردم  گاهی هم با خودم فکر میکنم اگه خاطرات و اتفاقات کودکی خودم هم همین طور نوشته شده بود آیا امروز از خوندنشون لذت می بردم؟ به اینجا که میرسم عزمم رو جزم میکنم و با خودم میگم هرچند کار سختیه و بعضی وقتها به خاطر...
5 مرداد 1391

اولین ملاقات با دریا

پسر گلم امروز 28خرداد شما برای اولین بار دریا رو دیدی و ناگفته نماند که خیلی ترسیدی و حتی پاهات رو هم به آب دریا نزدی آخه فسقلی من از دست تو چیکار کنم که تا لب چشمه رفتی و تشنه برگشتی این عکسها خاطره مسافرت 4روزه ما به شهر زیبای خزرآباد و همچنین دیدن جنگل زیبای کشپل.                                           ...
3 تير 1391

یه روز از زندگی

ساعت ١٠ و نیم صبحه من و بابا از بعد از نماز صبح بیداریم و داریم مثلا درس می خونیم  بابایی آماده میشه که بره نون بخره میاد بالای سرت و صدات میکنه:"محمد حسین پاشو بریم نون بخریم" تو خواب و بیداری کلمه نون رو تکرار می کنی اما بازم می خوابی بابا تنها میره  واسه نون خریدن و برمیگرده صدای کلید که تو قفل در میچرخه  خوابت رو سبک می کنه یه تکون دیگه به خودت میدی و بعد هم با کلی کش و قوس و لبخندی از سر رضایت واسه خواب خوب دیشبت و اینکه تا چشماتو باز می کنی مامان و بابا بالای سرت هستن از خواب بیدار میشی همین که سستی خواب از تنت میره یا به قول بابات دیگه خامه نیستی فرز بلند میشی و اولین کاری که میکنی اینه که قرآن رو که بالای سرت گذاشتم ...
24 خرداد 1391

عکس

سلام به دوستان خوبم از اونجایی که این مدت کم کاری کردم منو ببخشید حالا که تشریف آوردید به ویلاگ ما قدمتون رو چشم بفرمائید عکس: این عکس که میبینید محمد حسین خانه که با اصرار از من خواسته تا روسری سرش کنم و همش تند تند می گفت:آینه آینه می بینید که ظاهرا از وضعیتش هم خیلی راضیه!       صبح یه روز بهاری که آقا تا ساعت 20 دقیقه به 11 خوابیده تو راه کرمانشاه تو خود کرمانشاه با پسرخاله ها مهدی و حسین   حیاط خونه عزیزجون مادر بزرگ مهدی و حسین در کرمانشاه 13 بدر میانه جای همگی خالی زندایی باباحسین برامون آش(به قول محمد حسین آجیز) درست کرد  ...
16 خرداد 1391

حتما بخونید

هرچند نوشتن اتفاقات هفته قبل برام اصلا خوشایند نیست ولی می نویسم تا مامانهای دیگه بخونند و بیشتر مواظب دلبندشون باشند دکتر گفت: roseola تا حالا اسمشو نشنیده بودم، پرسیدم یعنی چی؟ گفت یه بیماری ویروسی با تب بالا و بثورات پوستی که اگه مراقبت نکنی تو فاز تب تشنج ایجاد می کنه ولی اگه مواظب باشی ... چهارشنبه ساعت 8 شب وقتی از قطار پیاده شدیم تقریبا همه چی خوب بود محمد حسین هم هیچ مشکلی نداشت تا رسیدیم خونه. تو خونه وقتی خواستم لباسهاشو در بیارم تا یه دوش مختصر بگیره و خستگی سفر از تنش دربیاد متوجه شدم تمام تنش داغ و ملتهبه عجیب اینکه اصلا دست و پاهاش و یا حتی سر و صورتش گرم هم نبود بلافاصله آبتنی کرد و لباسهاشو پوشوندم و شامشو دادم ...
1 ارديبهشت 1391

برای همسر عزیزم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که اب می شود دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم برای پشت کردن به ارزوهای محال به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به خاطردود لاله های وحشی به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم ...
1 ارديبهشت 1391

تولدهای فراموش شده

کجا رو پیدا کنم بهتر از اینجا که برات بنویسم پسرکم این روزهای آغازین 1391 رو اینقدر با آشفتگی گذروندیم که حتی یادمون رفت بگیم مامان ، بابا تولدتون مبارک این از بخت خوبه منه یا پدرجانت نمی دونم ولی ما هردو متولد فروردین ماه هستیم و جشن ازدواجمون رو هم فروردین گرفتیم حالا یه ورووجک 1سال و 7 ماهه اومده وسط زندگی ما و اینقدر سرمون رو به خودش مشغول کرده که ما حتی به هم دیگه تبریک هم نگفتیم چه برسه به جشن تولد اشکالی نداره نازنینم اگه شما خوب باشی و سالم، خوب بخوری و بازی کنی و بیماری از دور و برت هم رد نشه ما مشکلی نداریم و حساب همه این روزها رو 20 سال دیگه باهات تسویه می کنیم به هر حال من وظیفه خودم می دونم از اینجه به خودم(طفلکی) و ...
31 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد