محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسر مامان

زردی نوزادی(ایکتر)

ایکتر:  تغییر رنگ زرد پوست و ملتحمه را گویند که از مسائل شایع دوران نوزادی است. ایکتر شایع و در اکثر مواقع خوش خیم است. اگرچه درمان نکردن ایکتر شدید با  ضایعات عصبی  همراه است. شیوع: در ۶۰ درصد نوزادان رسیده یا ترم ودر ۸۰ درصد نوزادان نارس یا پرترم . علائم بالینی: ممکن است درموقع تولد ویا درهر زمان از دوران نوزادی وجود داشته با شد. معمولا از صورت شروع میشود وبه شکم و پاها انتشار می یابد. face:5        midabdomen:15         soles:20    اما معاینه فیزیکی نمی تواند سطح خونی را مشخص کند . ایکتر فیزیولوژیک: بر...
22 مرداد 1391

همه اون چیزی که از یکبار دیدار تو ذهنم مونده

گاهی وقتها پیش میاد یک نفر رو فقط یه بار می بینی و بعد از چند وقت یهو می شنوی که طرف فوت کرده انگار دنیا رو سرت خراب می شه وآرزو می کنی که کاش هیچوقت ندیده بودیش ! داستان از این قراره که من حدود 5 - 6 ماه پیش می رفتم باشگاه تو این مدت با یه خانمی که دوسال از من بزرگتر بود دوست شده بودم این خانم هم مثل من تو بیمارستان کار می کرد البته ایشون پرستار بودن و تو بخش نوزادان یه بیمارستان دیگه کار می کردند می خوام بگم آشنایی منو ایشون فقط در حد همون یک روز در میون باشگاه بود  این خانم پرستار که از نظر من فوق العاده خانم پر انرژیی بودند صاحب دو تا بچه بود یه دختر 9 ساله و یه پسر 4 ساله در تمام مدتی که باشگاه می رفتم یکبار پیش اومد که این خانم ...
20 مرداد 1391

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی.....

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی   اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...     به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی   رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی .     به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی   بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن .     به یک‏جایی از...
16 مرداد 1391

از یه شاعر ناشناس

شروع کرد مرا از هزار و سیصد و شصت و... چه فرق می کند اصلا خدا همین که نشست و ... برای روح من از خاک خود مجسمه ای ساخت کشید دست و دهان و دو پا دو گوش و دو دست و ... و دست مهر خودش را کشید روی سر من گذاشت یک دل عاشق درون سینه سپس تو ... همین که توی دل من کبوترانه نشستی خدا بهشت خودش را به روی این همه بست و ... من و تو رونده شدیم از...                               عزیز از تو چه پنهون به جرم عشق چشیدیم طعم تلخ شکستو ... ...
6 مرداد 1391

دم در خونه بچگیم

گاهی وقتها با خودم فکر می کنم این که برات می نویسم مثلا امروز یاد گرفتی بگی مامان یا اینکه خودت از پله بالا میری یا هرچیز دیگه ای که تو این وبلاگ نوشته میشه آیا همین قدر که برای من جذاب و قشنگه سالهای بعد برای تو هم زیبا  و دوست داشتنی خواهد بو یا نه؟  حتی بعضی وقتها به سرم میزنه که دیگه ادامه ندم و برات ننویسم و از خاطرات دوران کودکیت بسنده کنم به همین عکسهای تو آلبوم و کامپیوتر و یا خاطراتی که تو ذهنم برات جمع کردم  گاهی هم با خودم فکر میکنم اگه خاطرات و اتفاقات کودکی خودم هم همین طور نوشته شده بود آیا امروز از خوندنشون لذت می بردم؟ به اینجا که میرسم عزمم رو جزم میکنم و با خودم میگم هرچند کار سختیه و بعضی وقتها به خاطر...
5 مرداد 1391

اولین ملاقات با دریا

پسر گلم امروز 28خرداد شما برای اولین بار دریا رو دیدی و ناگفته نماند که خیلی ترسیدی و حتی پاهات رو هم به آب دریا نزدی آخه فسقلی من از دست تو چیکار کنم که تا لب چشمه رفتی و تشنه برگشتی این عکسها خاطره مسافرت 4روزه ما به شهر زیبای خزرآباد و همچنین دیدن جنگل زیبای کشپل.                                           ...
3 تير 1391

یه روز از زندگی

ساعت ١٠ و نیم صبحه من و بابا از بعد از نماز صبح بیداریم و داریم مثلا درس می خونیم  بابایی آماده میشه که بره نون بخره میاد بالای سرت و صدات میکنه:"محمد حسین پاشو بریم نون بخریم" تو خواب و بیداری کلمه نون رو تکرار می کنی اما بازم می خوابی بابا تنها میره  واسه نون خریدن و برمیگرده صدای کلید که تو قفل در میچرخه  خوابت رو سبک می کنه یه تکون دیگه به خودت میدی و بعد هم با کلی کش و قوس و لبخندی از سر رضایت واسه خواب خوب دیشبت و اینکه تا چشماتو باز می کنی مامان و بابا بالای سرت هستن از خواب بیدار میشی همین که سستی خواب از تنت میره یا به قول بابات دیگه خامه نیستی فرز بلند میشی و اولین کاری که میکنی اینه که قرآن رو که بالای سرت گذاشتم ...
24 خرداد 1391

عکس

سلام به دوستان خوبم از اونجایی که این مدت کم کاری کردم منو ببخشید حالا که تشریف آوردید به ویلاگ ما قدمتون رو چشم بفرمائید عکس: این عکس که میبینید محمد حسین خانه که با اصرار از من خواسته تا روسری سرش کنم و همش تند تند می گفت:آینه آینه می بینید که ظاهرا از وضعیتش هم خیلی راضیه!       صبح یه روز بهاری که آقا تا ساعت 20 دقیقه به 11 خوابیده تو راه کرمانشاه تو خود کرمانشاه با پسرخاله ها مهدی و حسین   حیاط خونه عزیزجون مادر بزرگ مهدی و حسین در کرمانشاه 13 بدر میانه جای همگی خالی زندایی باباحسین برامون آش(به قول محمد حسین آجیز) درست کرد  ...
16 خرداد 1391

حتما بخونید

هرچند نوشتن اتفاقات هفته قبل برام اصلا خوشایند نیست ولی می نویسم تا مامانهای دیگه بخونند و بیشتر مواظب دلبندشون باشند دکتر گفت: roseola تا حالا اسمشو نشنیده بودم، پرسیدم یعنی چی؟ گفت یه بیماری ویروسی با تب بالا و بثورات پوستی که اگه مراقبت نکنی تو فاز تب تشنج ایجاد می کنه ولی اگه مواظب باشی ... چهارشنبه ساعت 8 شب وقتی از قطار پیاده شدیم تقریبا همه چی خوب بود محمد حسین هم هیچ مشکلی نداشت تا رسیدیم خونه. تو خونه وقتی خواستم لباسهاشو در بیارم تا یه دوش مختصر بگیره و خستگی سفر از تنش دربیاد متوجه شدم تمام تنش داغ و ملتهبه عجیب اینکه اصلا دست و پاهاش و یا حتی سر و صورتش گرم هم نبود بلافاصله آبتنی کرد و لباسهاشو پوشوندم و شامشو دادم ...
1 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد